روزهاست که از پیچکِ احساسم بی اعتنا عبور کرده ام ٬ التماسش سوغاتٍ دلتنگیم میشد اگر می ایستادم و به عروج دستهایش خیـره می ماندم . رفتن گزیــــر بود و بی انتها ٬ نفس می کشم گرچه سرد و بی هوا . آری زنده ام چون از التفاتِ یاس ِاحســاس نا امیدم چون خورشید٬بر انجماد دقایقم نمی تابد و ماه مرا در خوشــه ی تاک ِهمسایه گم کرده است و تو ای کاش میدانستی:

هرگز گنجشکها آزارم نمیدهند جز آن لحظه که زمزمه هایت پشت آواز بهاریشان محو شود٬ هیچوقت از دیدار ِ رودخانه ها سیــــراب نمیشوم مگر هنگامی که نتوانم چهره ات را در زلالیشان تماشا کنم ِ ٬هیچگاه به ماهیها حسادت نمیکنم جز آن لحظه که آرام نگاهشان میکنی . هرگز حسرت ِ آمدنِ بهار را نمیخورم جز سپیده دمی که تو بی تابِ طراوت باشی.هیچگاه نوشتن از تو ملولم نخواهد کرد جز آن لحظه که واژه ها برایِ تصنیفِ مهربانیت کم بیاورند . هیچ می دانی نفسهایم به شماره می افتد وقتی اشکهایت را بر گونه جاری می بینم خاموش می مانم و لحظه های خاکستری ِخاطراتمان را مرور میکنم چشمهــایم را می بندم تا باز ستاره ای باشم در تاریکیِ شبهـای دلتنگیت . میهمان ِ ناخوانده نمی خواهی؟ 

                                                         تاشک دلتنگی

              

نظرات 9 + ارسال نظر
داداشی چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:53 ب.ظ

سلام عزیزم...خیلی قشنگ نوشتی...
در تنهایی شبهای دراز
در میان خیمه های خوشرنگ خیال
گشتم پی راز قصه ها
تا رسیدم
به مردان ماهیگیر قرون
که با تنهایی و فقر فزون
اسطوره ی پری دریایی ر ا ساخته اند
موفق و سربلند باشی مهربون خانم



داداشی چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:54 ب.ظ

دستهایم را
از اشک
برکه ای ساخته ام
و در آینه اش
چشمانم را
آماده ی تسلیم دیدم
بی باوری مرگ بود
که جای خود را
به باور فراق می داد
در حزن تفته ی غروب تابستان
و زندگی
به خاطر چشمانی
عزیزتر از زندگی
ادامه می یافت




داداشی چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:56 ب.ظ

صبر کن
اندکی مانده تا خورشید بر آید
نرم رقص نیلوفران را
در نوازش ترد نسیم
بنگر
ترنم جویبار را
در متن جاری یک حس
بشنو
آنگاه
از سبوی یاد یاران
جرعه ای آب بنوش
بعد با خود بگو
صبح
یعنی که شب گذشت
و برو



داداشی چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:00 ب.ظ

زمان را
کاسه ای نیست
تا که لبریز شود
فضیلتی رونده دارد
بسان آب
و صراحت مکرری
بسان سال
اما
لحظه هایی
به وسعت نامریی یک خاطره
باز می گرداند آب را
به سرچشمه
و می برد دل را
به کهن سردابه ها
تا نوازش دهد
خاطرات بودنی قدیم را



[ بدون نام ] چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:04 ب.ظ

در پناه صخره ی عادت
روز را
به شب می رسانیم
و باید های بیهوده را
با نبایدهای پوسیده
پیوند می زنیم
تا امروز
همان باشیم
که دیروز بوده ایم
بیا
تا خانه ی خود را
از علف های هرز عادت
پاک کنیم
و در زیبایی بال پروانه ای
نگاه کودکی خود را
جستجو کنیم



Alireza - رضا پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:02 ب.ظ http://permanent-love.blogspot.com/2006/02/blog-post_17.html

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
الان خیلی عجله دارم. بعدا میام میخونم و نظر میدم

یاسمن پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:41 ب.ظ http://yasi5.blogfa.com

سلام
خوبی؟
خیییییییییییییییییییییییییییییییلی زیبا نوشتی

Alireza - رضا جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:06 ب.ظ http://permanent-love.blogspot.com/2006/02/blog-post_17.html

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
الان حدود یک‌ربع هست که چندین مرتبه متن شما رو خوندم. سعی کردم از توش ایراد پیدا کنم اما نتونستم.
سعی کردم نظر بدم، اما نتونستم.
چی بگم؟ فقط میتونم بگم زیبا نوشته شده.

اگه گفتی من کیم جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:14 ب.ظ

شک نکن که حتی ماهیا بهت حسادت میکنن.
خودت ماهی !...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد