خدایا

آمده ام برایت از زخمهای زمانه بگویم

از آنها که بال و پر کودکی ام را شکستند

از آنها که برایم فصل زهر میسازند

و تقویم زندگی ام را خاکستری میکنند

تو میدانی سکوتت بهترین نوازش است

خدایا

تو میدانی

من از نامهربانی آدمکهایی به شکوه آمده ام که

که برایم تقویمی ساخته اند

از شب و روزهای سیاه

خدایا

تعریفی از بود و نبودشان نمیدانم

اما خوب میدانم که تو عکس بی رحمیشان را در قاب زندگی ام به تصویر کشیده ای

پشت سر میگذارم تمام الفبای خاطره ها را

اما

در پس هیچکدام رنگی از دلخوشی نیست

خدایا

نه پای گریز دارم

و نه جان ماندن

به حضور یک ناجی محتاجم

تا چشم برهم گذارم و فراموش کنم

که اینجا تنهای تنهایم

خدایا

جوانی ام را به مرگ میفروشم

چند میخری؟

 

ن اشک دلتنگی

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

خیلی قشنگ بود جیگملی جوووووووووووووووووووووووووووون

مترسک جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ب.ظ

بزرگ شدیم دیگه گذذذذذذذذذذذذذذذذذذذشششششششتتتتتتت! خیلی چیزا عوض شد ...حال کردم با نوشته ت ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد