لحظه لحظه های داستان یک خواب قدیمی را  پشت پلکهـایم کاویده ام

خوابی که با سکوت نفس گیر تو شکست  ... من ماندم و خـــاطره های

دوست داشتنی برگه های  تقویمی که عطـر یاد تو در لابلای کاغذهایش

مرا بی تــــاب  می کند ، من  به پاس دریــایی بودن نگاهت نامش را

عشـق کاغـــذی گذارده ام ، و هر روز به هـوای تــرانه های نـابی که

زمزمه کردی به ضیافت رود میروم تا در آیینه زلالی آب نیمه گمشده ام

را بیابم. ای کاش باز هم به خلــوتکده من می آمدی و تا طلوع سپیــده

 برایم قصه لیلی و مجنـــــون میخواندی ..

 

راز و نیـــــاز

 

خــــــدایا !

اکنــــون من مــانده ام و تکرارحرفـــهای نگفته ای که میــدانی

یاریم کن  بازتـوان سخـن درزبـان بیـــــایم   

تاهرآنچه که تسلی ام میبخشد ساده بگویم

خـــدایا !

 درغروب پاییز رنگ پریده ات ، باز هم دلم تنگ است

از سکوت بی انجام و فرجام دلم گرفته  

    کاش در این زردی مرا به ضیافت سیاهی  میبردی

من به ظلمت چشمهــــای شب محتاجم

 

دیگرکسی نیست که درغروب برای نگاهش شمع روشن کنم

دیگر شبهای تبدارم را کسی تیمار نیست

  دیگر هیچ کس منتظر گامـــهای بیصدایم نمی نشیند

دیگرحضور کسی بهانه دلسپردگیهایم نیست

   تا تعریف واژه های مبهم قلبم را سوال بی پاسخ بخواند

همین دلیل  ،بی سبب عقدهء کـور دلتنگیهایم شده

 

خــــدایا !

کاش می آموختی ام به کدام پرستو دلخوش کنم که رفتنی نباشد؟

آنوقت دلم  را به پروازش گره میزدم تا هرگز فراقش را تجربه نکنم

 کاش میشد  برایم میگفتی چگونه دیروزهایم را به خاک بسپارم 

یا چگونه نیمه شبــــهای سکوت را پایکوبی کنم

با کدام دریا دوست داشتنهایم را بشویم که احساسم بارانی نشود

یعنی میشود  برایم بگویی  چگونه مصلوب تنهایی نباشم

 

خـــدایا !

شِکــوه از بودن نمی کنم ، حس ماندن ندارم

 

خــــدایا !

       دلتنگی های بی امان، امانم را بریده که نا صبوری می کنم

تو میدانی امروز به اجابت کدامین نیاز درگاهت را رها نمیکنم

 

خـــدایا !

 آگاهی دلبـــــــاخته کدام تصنیف عاشقانه ام

 به حرمت  قلب عاشقـــا نت به گنگی نوایش مومنم کن

 

 

 

 

انتظار

 

 

بخوان موسیقی بلند شب را که از پسِ دیـوار بی کسی ، کسی آرام و بی صدا به انتظارطنین صدایت ثانیه پس می زند تا زخم خط خطی سرانگشت زمــان را از خاطر ببرد .

بگو از کــدامین دست حامی مثنوی گفته ای که غزل زندگی را تنهــا در کوچه های غریب عشقت زمزمـه می کند ، با کدامین نگاه دلـواپسی را از چشمان معصـومش گرفته ای که جز برای دیدارت تابِ ماندن ندارد ، تا کدامین جاده همسفر شانه های خسته اش شدی که کسی دیگر را یارای همراهیش نیست !!!

دیروز بغض خیس آسمان را به هوای دیدار تو مژدگانی داد و امروز قاصـدک را به شوق ترنم آواز  تو پرواز...

کسی مرا به باور سکوتت عادت نداد

  دلی مرا به خلوت خدایی نبرد

   هیچ پایی مرا به راه یاور نبود

دل من دستان بی خواهشت را امید و آرزو بود...