نمی توان گفت و از تو نگفت ...

نمی توان نگاشت و از تو ننوشت ...

نمی توان گریست وعکس تو را نگریست ...

نمی توان بود و با تو نبود ...!

تو غربت وامانده ی قلبم را می شناختی...

تو میدانستی من به واژه های ساده ات مانوسم ...

تو میدانستی بدون تو بغض ِ بیکسی ، شادی ام را تاراج میکند ...

تو میدانستی دلتنگیهایم در هُرم دستهای تو میسوزد ...!

تو حتی میدانستی من از هجوم تنهایی هراسانم...

ولی باز در تنهاترین لحظات تنهایی تنهایم گذاردی ...

هرگز باورم نبود روزی برسد که دلم طنین ِ ساز ِ تو را بخواهد...

و تنها صدای مانده از تو ، نواختن ِداغ ِعشقی باشد بر کالبد احساسم ...

نمیدانستم اگر بروی در پستوی کز کرده ام با رنگین کمان اشک تصویر تو را خواهم کشید ...

نمیدانستم تا حبس ابد قلبم اسیر تو می مانَد ...

بی واهمه غزل رفتن را سرودم ...

و تو ای کاش نمی رفتی ....

چه ساده از شادمانی مان گذشتم ...

وچه ساده تر انگاشتم که به سایه ای از خاطراتت آرام میگیرم ...

ولی انگار

چه سخت است تا بدرقه ی ممتد جاده بی تو ، تنها ماند...

 

                                                               ن  اشک دلتنگی

 

دیشب تا دوردست ترین ها در پی ِ نشانی صمیمیت مان سراغت را از تک تک ِ پروانه ها گرفتم...

.افسوس که نه تو را و نه تمام ِ گمگشته هامان را نیافتم ...

همه ی یاسها و نسترنها را همصحبت شدم تا با صورتی ترین رُز از راه برسی ! و دوباره بزم ِ دلخوشیمان را چراغانی کنی ولی افسوس که عبور از کوچه ی دیدارمان را فراموش کرده بودی ...

نمیدانستم تا کدامین سپیده باید در انتظار آمدنت ستاره ها را بشمارم ...

من حتی نمیدانستم با نیامدنت آیا سپــــیده ای خواهد آمد ؟

تو نیامدی .

من ماندم و گلبرگهای داوودی که در شمردن ضربان انتظار پژمرده شد.

همه ی دقیقه ها را کاویدم همه ی ثانیه ها را ورق زدم و در خاطره ی هیچکدام زلالی ِدیدارمان شفاف نبود .

نه از قاصدک خبری بود و نه از عطر بودنت ...

تو نیا مدی

و من تا طلوع خورشید

تا نخستین آواز اولین گنجشک

تا ابتدای برزخ فاصله مان

تا انتهای جاده

تا آخرین تیک تاک ساعتم

با پلکِ نیمه باز به راهت خیره مُــــرده بودم ..

تو بگو ! من به کدام ترانه دلخوش بودم که قافیه غزلهایت را برای التیام هق هق ِ تنهایی ام پذیرفتم ؟

 

                                    ن اشک دلتنگی


 

 

 

حس نوشتن در بند بند انگشتانم یخ زده است ...

 

تا درودی دوباره بدرود ........

برای تو می نویسم

 برای تو که ، بی تو ،هر لحظه شوکران نابی از جنس مرگ می نوشم . مرگ ِ سختی ست و توان ِ شِکوِه افلیج ...

برای تو مینویسم .

 برای توکه در فریاد اشکهایم ، لالایی ِ عشق  زمزمه کردی ... برای تو که باور نکردی هنوز در سرخی چشمهایم می شود تو را حس کرد ...

برای تو می نویسم .

 برای تو که دفتر زندگیَم را پر کردی از سطرهای دلتنگی و انتظار...

برای تو می نویسم .

 برای تو که اولین و آخرین احساس جان گرفته ام بودی ...

برای تو که بعد ِ تو هرگزبه شاه بیت عاشقانه ای دل نخواهم بست ...

همه ی حرفهایم برای توست

برای تو که بی بهانه رهایت کردم

حرف از وداع بود ونا تمام ماندن عشقی جاودان

از فاصله های بیرحم و گره خوردن ِبی معنی ِ قلبهایمان

حرف از فراق بود

از جدایی ِ ناجوانمردی که بیش از تو، مرا به آتش کشید .

بارها گفته بودم ، نفسهایم به شماره می افتد وقتی اشکهایت را بر گونه جاری می بینم

اما بازدر پایانی ترین دیدارمان بی اعتنا به انجماد ِ نگاهم ،  گریستی ...

 همان لحظه ی کبود ، نوسان قلبم ایستاد

و تو

به سادگی تمام فاصله های بینمان از کنارم گذشتی ...

زمان تلخ بود

تو در عبور و من مبهوت

به تنهایی آلوده و چشم براه کلام آخر

نه چشم نای باریدن داشت و نه زبان مجال یکه تازی

نماندی

بی هیچ خداحافظی

وقتی که رفتی 

 به وسعت تمام ذره های آبی ِ آسمان دلتنگت شدم

و در حسرت ِ دوستت دارم هایی که هرگزبر زبان نیاوردم قلب سیاهم را له کردم ...

آسوده تر بگویم

وقتی که رفتی

در خود شکستم ...

برو

و هرگز به قصد دیدارمن بر نگرد

این دیگر" من " نیستم

یک قلب زنگار گرفته است ...

توده خاکستر باران خورده ای که رمق برخاستن ندارد ...

میدانم ملامتم میکنی

ولی به نجابت چشمهای بارانی ات  سوگند که منهم این بازی را به بی وفایی باخته ام ...

برو

من  درتماشای عکسی غبار گرفته پای ِحرفهایت می نشینم و صورتی ترین مثنوی  را می سرایم ...

برای من  زیارت ضریح ِمهربانت در قاب قدیمی یک خاطره ی ِ گنگ بس است ..

برای من ، نوشتن از تو به بزرگی تمام عشقهای دنیا غنیمت است ...

دلتنگی ِ من ارزانی تمامِ دقایق ِ شادمانی ات ...

به خدا می سپارمت و برای آبی ماندن روزهای دلخوشی ات به درگاه خدا خالصانه سجده میکنم ...

 

                                         ن اشک دلتنگی 

 

"

  دستم را به سراسر شب کشیدم

زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید

خوشه ی فضا را فشردم

قطره های ستاره در تاریکی درونم می درخشید

و سرانجام

در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم

میان ما سرگردانی بیابانهاست

بی چراغی شبها ، بستر خاکی غربتها ، فراموشی آتشهاست .

میان ما هزار و یک شب جستجوهاست   " : سهراب

 

 

 

    

 

 

 تو رفتی .. و انگارکسی  مرا فراموش کرد که دلخوشی ام  را خدا بود …دیگر انگار کسی از پشت خاطرات پوشالی ام سرک نمی کشد تا چشمهایم را بر هم بگذارم و با زمزمه های عاشقانه اش رویای کودکی ام را خواب ببینم… دلتنگی ام دیگر برایم غریبه نیست انگار سالهاست برایم عیدی می آورد …از عمیقترین زخم زمانه نوشتن عجیب آزارم میدهد …ولی مینویسم … با بغض و بی تابی … می نویسم …از تو و سنگدلی ِبی دلی که  پدر خوانده اش بودم … میدانم باز هم حرفهایم برایت غریبه اند … تو رفته ای و انگار دیگر کسی نمی آید تا مرثیه های دلتنگی ام را گریه کند …اینجا دلی خاک شده  که ضربه ای کاری خورده است …میدانی ! همیشه بر مزارقلبم جشن تولد میگیرم تا او هم  فراموش کند دیگر رنگ زندگی نخواهد دید …میدانم  به پایان میرسد روزهایی که بی امید امیدوارم و آن روز ، روز مرگ نفسهایم میشود … من از انتظار مسمومم …نمیخواهم تو طبیب بیماری ام باشی …برایم مرگ دلچسب تر از هزاران لهجه ی عشق است …و تو انگار با همه ی آشنایی به لحظه های دلتنگیم بیگانه ای … آری دست نوشته هایم دیگر برایت لطف باران ندارد … نگفته ای … و من اما احساس میکنم دوباره تکرار آزارت میدهد … کاش میدانستی که میدانم تکرار لحظه ها برایت نفرت آورست … کاش میدانستی امروز دست به آسمان برده ام و برای تازگی لحظه هایت نماز خوانده ام …کاش همه ی دانسته هایم را به باد میسپردم …کاش از یاد میبردم انیس تنهایی ام  ثانیه هایم را خاکستری کرده است  … تو رفته ای  … و من هر روز به صحبت گل میروم تا به خواهش دل اعتنا نکنم … تو رفته ای و من سالهاست  در آغوش فراموشیها مرده ام … تو رفته ای …  و بعد از تو دیگر هیچ قناری نمی خواند … تو رفته ای و من هنوز به پرواز پرستوها خیره مانده ام تو رفته ای و من اینجا دوباره با دلتنگیهایم خو گرفته ام …

 

                                                            ن : اشک دلتنگی

 

 

خـــــــدایا :

شاید تنها تو بدانی که اینجا ماوای دلتنگی من است

اینجا سطرهای نا شناخته ای دارد که تنها تو میفهمی شان  

 

نکند فراموشم کرده ای که باز  در هاله ی دلتنگی ها غوطه میخورم

 

خدایا

موج دلتنگیها طوفان دلخوشیهایم شده ...

ناصبوری ام را لغزش به حساب نیاور ...

دنیا رفیق مزاحم است ... کودکی ام را پس نمیدهد

 

خــــدایا :

آمده ام سوالهای بچه گانه ام را صادقانه بپرسم :

میدانم تو مثل همیشه سکوت میکنی .من حتی  به الهام سکوتت هم تازه میشوم ...

 

خـــدایا :

میخواهم برایم بگویی چرا خوابِ شبهای دلتنگیم تعبیر نمی شود؟

چرا هفت فصل عاشقی بهار ندارد ؟

چرا دیگر استجابت دعاهایم تمام شده ؟

میخواهم بدانم ! زمانه که  مرا به بازی گرفته به بهشت میرود یا جهنم ؟

 

خدایا :

میگویند مومن به درگاهت نماز می آورد  ...

 

بندگی و ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام  ... می پذیری ام ؟

 

                                                                                 

                                                  ن  .اشک دلتنگی