به گوش مردمان این زمانه عشق فسانه ست
من بیچاره اما ساده بودم باورش کردم
برایم انتهای قصه از اغاز پیدا بود
که خواندن را شروع از صفحه های اخرش کردم
ورقهای جدا را بعد از آنکه دفترش کردم
میان شعله ای سوزاندم و خاکسترش کردم
تمام خاطراتم محو گردیدند در آتش
به جز این شعر حیفم آمد از برش کردم
خزان خود شدم تا اینکه ایمن باشم از پاییز
گل احساس خود را با قساوت پرپرش کردم
مردد بود جانم از گلو بیرون رود یا نه؟
طناب دار را با دست خود محکمترش کردم
|