امروز هم دلم میخواهد بنویسم ! چه تصمیم مضحکی ! وقتی همه حرفهایم را گفته ام وقتی جز بغض هیچ در گلو ندارم. پس میخواهم از چه بنویسم ؟امروز هم دلم هوای مرده ی زمستان را میخواهد دوباره پشت صفحه مانیتور نشسته ام که با انتخاب فولدرهایش تـــرانه های تکراری بشنوم و یاد پوچی گذشته را در لابلای خطوط میکروسافت وُرد زنده کنم .. نکند قرار شود من بمانم و نگاه به ستاره های پژمرده ای که برای شمردن روزهای دلتنگیم نگاهداشته ام ..

محسن چاووشی میخواند :

               همه ی زندگی من اون نگاه عاشقت بود

               چرا فکر کردی به جز من یکی دیگه لایقت بود

               رفتی و ازم گرفتی اون نگاه آشناتو

               واسه من  گاهی گذاشتی التهاب لحظه هاتو

               حالا من تنها نشستم با نوای بینوایی

               چه غریبم بی تو اینجا  ای غریبه بی وفایی

 

چه خشکی ملموس و آشنایی!لحظه خاکستری ام را پشت گرفتَـــگی صدایش پیدا کردم ....این روزها دلم میخواهد خیلی چیزها بگویم اما زبان همراهیــــم نمیکند .مسخره است کسی نتواند حرف دلش را بگوید و مسخـــــــــره تر از آن صورتکهای خط خطی آدمهایی که به نفس کشیدن وابسته ام میکند گرچــه دلیلی برای دوست داشتن مداومشان ندارم هیچگاه به قبر فراموشیهــــــــــام نخواهم سپردشان امروز دلخوشیهای قاب گرفته ام را در آرشیو ذهنـــم با راست کلیـک دیلیت کردم .میخواهم بدانم آیا مشقهای دلتنگیم را مهـــربانی خط میزند ؟ شاید باز همان کلاغ مظلوم همیشگی یادم کند و من در سیاهی بالهـــــایش مهربانی را خفه کنم .کسی چه میـــــداند شاید من خاطره های خانه جنگلیش را سوخته باشم که تقاص زاغی پای جوجــه هایش را از من میخواهد ....

?اشک دلتنگی