روزهاست که از پیچکِ احساسم بی اعتنا عبور کرده ام ٬ التماسش سوغاتٍ دلتنگیم میشد اگر می ایستادم و به عروج دستهایش خیـره می ماندم . رفتن گزیــــر بود و بی انتها ٬ نفس می کشم گرچه سرد و بی هوا . آری زنده ام چون از التفاتِ یاس ِاحســاس نا امیدم چون خورشید٬بر انجماد دقایقم نمی تابد و ماه مرا در خوشــه ی تاک ِهمسایه گم کرده است و تو ای کاش میدانستی:

هرگز گنجشکها آزارم نمیدهند جز آن لحظه که زمزمه هایت پشت آواز بهاریشان محو شود٬ هیچوقت از دیدار ِ رودخانه ها سیــــراب نمیشوم مگر هنگامی که نتوانم چهره ات را در زلالیشان تماشا کنم ِ ٬هیچگاه به ماهیها حسادت نمیکنم جز آن لحظه که آرام نگاهشان میکنی . هرگز حسرت ِ آمدنِ بهار را نمیخورم جز سپیده دمی که تو بی تابِ طراوت باشی.هیچگاه نوشتن از تو ملولم نخواهد کرد جز آن لحظه که واژه ها برایِ تصنیفِ مهربانیت کم بیاورند . هیچ می دانی نفسهایم به شماره می افتد وقتی اشکهایت را بر گونه جاری می بینم خاموش می مانم و لحظه های خاکستری ِخاطراتمان را مرور میکنم چشمهــایم را می بندم تا باز ستاره ای باشم در تاریکیِ شبهـای دلتنگیت . میهمان ِ ناخوانده نمی خواهی؟ 

                                                         تاشک دلتنگی