پنداشتم بهار رسیده است! شاید باران آمده است. نه! شاید تو بر مزارم فاتحه خوانده ای .  

بی تو باران هم نبارید بی تو حتی نوروز هم نیامد بی تو خورشید هم برای طلوع روزهای جمعه بی قراربود  توکه نباشی رنگ نمازم خلوص ندارد  تو که نباشی یاکریمها سراغت را از من میگیرند قاصدک غیبتت را بهانه می کند که پیغام نیاورد ، مانده ام به غنچه چه بگویم که برای شکفتن، عطرتورا میخواهد.تو که بیایی طوفان ِ دریا آرام میگیرد و اقاقی زنده میشود  تو که بیایی شیعه سربلند میکند و به آمدنت می بالد . تو که بیایی گلهای نرگس تازه تر و سجده ها سبزتر میشوند.تو که بیایی باران بهارنای باریدن میگیرد .  دیروز به امید آمدنت چهارده سلام به آل یس گفته ام اما نیامدی . و امروز در حسرت ِ دیروزهایی که در انتظارتو خلوت دلم را آبپاشی نکردم بغضی گلویم را تنگ میکند . یقین دارم که می آیی ، اما همیشه غروب جمعه ها اندوهم را افزون میکند،که ای کاش تا نفس در جانم است تلالو خورشید در روز ِ آمدنت را بر کالبد خود احساس کنم. میدانم سزاوار نیستم که باشم وبیایی ، دستهایم را گره و آیه ی صبرو والعصرمیخوانم .سخت است میلاد ِ مرگ را جشن گرفتن! ولی نذر کردم  اگرآمدی، دوباره متولد شوم .

 

                                                  ن   اشک دلتنگی