اینباربهانه ی نگاشتن قصه ی رفتن است ...نگو سفرت بخیر ... بگو یادت بخیر
هجوم سایه ها رنگِ شادیم را مکدر میکند ، طلیعه ی روزهای امیدم را خط میزند . نمیخواهم بودنم را ذره ذره غم پر کند میخواهم بروم تا نبینم که کسی می آید و وقت رفتن ردپایش را می شوید .میخواهم بروم تا با نوشتن ِ نگفته هایم احساس جان گرفته ای را تاراج نکنم . بهار هم آمد بی آنکه منتظر گامهای بچه گانه اش باشم دیگر قاب سیاه اینجا برایم لطف ِ زمستان ندارد تا ادراک دلتنگیم را آسان کند . دیگر این صفحه ی مات و ساکت که در اوج دلتنگی خط خطی اش کرده ام آینه ی دل نیست .نمیخواهم خام ِ دست نوشته هایم شوم چون افسانه همیشه باور نکردنی ست دل بستن به نگاه یک رهگذر تلاقی دلتنگی و عبوربود میخواهم فراموش کنم که به دلداگی دلباختم . این صفحه های مجازی چه زود پایبندمان میکند باید رفت تا به تاریکی شفافیتشان عادت نکرد . باید رفت تا باران ِ بی مهریها کینه نتوزد . باید رفت تا انتهای دلتنگیها تمام شود . باید رفت ..
من در انحنای رگبرگ یک رز آرمیده ام ، پستوی مایوس برگ ،زیرِ خط خشک خشخاش ،لابلای ماتی ِ نور ،گنگی ِ صدا ، من ، اینجا ، تنها ، در همسایگی ِ خار به سرخی ِ چشمهایم ایمان آوردم . شباهنگام بلور حادثه خواب دیدم و در طلوع خورشید شبنم ِ زهراگین مزمزه کردم .... قصه ی تدفین ابر را از زبان باران شنیدم که میگفت : عطش لبهایت به آتش میکشد قامت ِ سروها و افراها را . گور من اینجاست . زیر ِ خاک ِ تشویش. ازدحام .دروغ . گنــــــــــــاه .
ن اشک دلتنگی |