راز و نیـــــاز

 

خــــــدایا !

اکنــــون من مــانده ام و تکرارحرفـــهای نگفته ای که میــدانی

یاریم کن  بازتـوان سخـن درزبـان بیـــــایم   

تاهرآنچه که تسلی ام میبخشد ساده بگویم

خـــدایا !

 درغروب پاییز رنگ پریده ات ، باز هم دلم تنگ است

از سکوت بی انجام و فرجام دلم گرفته  

    کاش در این زردی مرا به ضیافت سیاهی  میبردی

من به ظلمت چشمهــــای شب محتاجم

 

دیگرکسی نیست که درغروب برای نگاهش شمع روشن کنم

دیگر شبهای تبدارم را کسی تیمار نیست

  دیگر هیچ کس منتظر گامـــهای بیصدایم نمی نشیند

دیگرحضور کسی بهانه دلسپردگیهایم نیست

   تا تعریف واژه های مبهم قلبم را سوال بی پاسخ بخواند

همین دلیل  ،بی سبب عقدهء کـور دلتنگیهایم شده

 

خــــدایا !

کاش می آموختی ام به کدام پرستو دلخوش کنم که رفتنی نباشد؟

آنوقت دلم  را به پروازش گره میزدم تا هرگز فراقش را تجربه نکنم

 کاش میشد  برایم میگفتی چگونه دیروزهایم را به خاک بسپارم 

یا چگونه نیمه شبــــهای سکوت را پایکوبی کنم

با کدام دریا دوست داشتنهایم را بشویم که احساسم بارانی نشود

یعنی میشود  برایم بگویی  چگونه مصلوب تنهایی نباشم

 

خـــدایا !

شِکــوه از بودن نمی کنم ، حس ماندن ندارم

 

خــــدایا !

       دلتنگی های بی امان، امانم را بریده که نا صبوری می کنم

تو میدانی امروز به اجابت کدامین نیاز درگاهت را رها نمیکنم

 

خـــدایا !

 آگاهی دلبـــــــاخته کدام تصنیف عاشقانه ام

 به حرمت  قلب عاشقـــا نت به گنگی نوایش مومنم کن