بعد از یک ماه تعطیلات این هفته رفتم کارخونه ... خیلی سخته مجبور باشی ساعت 5:45 بیدار شی بری جایی که زیاد برات جالب نیست .کلی هم حرف چرت و پرت بشنوی ..بعدشم اسمشو بذارن روابط عمومی !! یارو هر چی عقده ی روانی و اجتماعی داره به اسم - روابط عمومی – توجیه کنه ... از بد روزگار هم پارتنر ِ من افتاده تو دام عاشقی و چون ذهنش درگیره نمیتونه کمک کنه تا کارمون زودتر تموم شه !! یکی نیست بهش بگه آخه حالا هم وقته عشقولانه بید ؟ به این میگن قوز بالا قوز ... چاره ای نیست ... باید سوخت و خاکستر شد تا آدم شد ... خلاصه این روزا جزو بدترین روزاییه که دارم پشت سر میذارم .. از یه طرف حوصله هیشکی حتی خودمو ندارم . از طرفی هم باید حداقل این ترم آخر واحد ِ کاراموزی رو درست و حسابی پاس کنم که بعدا پشیمون نشم ...جـن و پری که تحویلم نمیگیرن کاش اقلاً عزراییل هوامو داشت و یه هواخوری اون دنیا مهمونم می کرد .... شوخی میکنم عـزی جون . به دل نگیر !!
پ.ن : اینجا دادگاهه .. الکی هم نیست .. باید راست بگی ها. یعنی باید اون چیزیو بگی که من میخوام در غیر اینصورت دروغ گفتی ...
دیروز چی شد که خورشید در اومد ؟ آخه من هنوز خوابم میومد !؟ |