تو رفتی .. و انگارکسی  مرا فراموش کرد که دلخوشی ام  را خدا بود …دیگر انگار کسی از پشت خاطرات پوشالی ام سرک نمی کشد تا چشمهایم را بر هم بگذارم و با زمزمه های عاشقانه اش رویای کودکی ام را خواب ببینم… دلتنگی ام دیگر برایم غریبه نیست انگار سالهاست برایم عیدی می آورد …از عمیقترین زخم زمانه نوشتن عجیب آزارم میدهد …ولی مینویسم … با بغض و بی تابی … می نویسم …از تو و سنگدلی ِبی دلی که  پدر خوانده اش بودم … میدانم باز هم حرفهایم برایت غریبه اند … تو رفته ای و انگار دیگر کسی نمی آید تا مرثیه های دلتنگی ام را گریه کند …اینجا دلی خاک شده  که ضربه ای کاری خورده است …میدانی ! همیشه بر مزارقلبم جشن تولد میگیرم تا او هم  فراموش کند دیگر رنگ زندگی نخواهد دید …میدانم  به پایان میرسد روزهایی که بی امید امیدوارم و آن روز ، روز مرگ نفسهایم میشود … من از انتظار مسمومم …نمیخواهم تو طبیب بیماری ام باشی …برایم مرگ دلچسب تر از هزاران لهجه ی عشق است …و تو انگار با همه ی آشنایی به لحظه های دلتنگیم بیگانه ای … آری دست نوشته هایم دیگر برایت لطف باران ندارد … نگفته ای … و من اما احساس میکنم دوباره تکرار آزارت میدهد … کاش میدانستی که میدانم تکرار لحظه ها برایت نفرت آورست … کاش میدانستی امروز دست به آسمان برده ام و برای تازگی لحظه هایت نماز خوانده ام …کاش همه ی دانسته هایم را به باد میسپردم …کاش از یاد میبردم انیس تنهایی ام  ثانیه هایم را خاکستری کرده است  … تو رفته ای  … و من هر روز به صحبت گل میروم تا به خواهش دل اعتنا نکنم … تو رفته ای و من سالهاست  در آغوش فراموشیها مرده ام … تو رفته ای …  و بعد از تو دیگر هیچ قناری نمی خواند … تو رفته ای و من هنوز به پرواز پرستوها خیره مانده ام تو رفته ای و من اینجا دوباره با دلتنگیهایم خو گرفته ام …

 

                                                            ن : اشک دلتنگی