نمی توان گفت و از تو نگفت ...

نمی توان نگاشت و از تو ننوشت ...

نمی توان گریست وعکس تو را نگریست ...

نمی توان بود و با تو نبود ...!

تو غربت وامانده ی قلبم را می شناختی...

تو میدانستی من به واژه های ساده ات مانوسم ...

تو میدانستی بدون تو بغض ِ بیکسی ، شادی ام را تاراج میکند ...

تو میدانستی دلتنگیهایم در هُرم دستهای تو میسوزد ...!

تو حتی میدانستی من از هجوم تنهایی هراسانم...

ولی باز در تنهاترین لحظات تنهایی تنهایم گذاردی ...

هرگز باورم نبود روزی برسد که دلم طنین ِ ساز ِ تو را بخواهد...

و تنها صدای مانده از تو ، نواختن ِداغ ِعشقی باشد بر کالبد احساسم ...

نمیدانستم اگر بروی در پستوی کز کرده ام با رنگین کمان اشک تصویر تو را خواهم کشید ...

نمیدانستم تا حبس ابد قلبم اسیر تو می مانَد ...

بی واهمه غزل رفتن را سرودم ...

و تو ای کاش نمی رفتی ....

چه ساده از شادمانی مان گذشتم ...

وچه ساده تر انگاشتم که به سایه ای از خاطراتت آرام میگیرم ...

ولی انگار

چه سخت است تا بدرقه ی ممتد جاده بی تو ، تنها ماند...

 

                                                               ن  اشک دلتنگی