لحظه لحظه های داستان یک خواب قدیمی را  پشت پلکهـایم کاویده ام

خوابی که با سکوت نفس گیر تو شکست  ... من ماندم و خـــاطره های

دوست داشتنی برگه های  تقویمی که عطـر یاد تو در لابلای کاغذهایش

مرا بی تــــاب  می کند ، من  به پاس دریــایی بودن نگاهت نامش را

عشـق کاغـــذی گذارده ام ، و هر روز به هـوای تــرانه های نـابی که

زمزمه کردی به ضیافت رود میروم تا در آیینه زلالی آب نیمه گمشده ام

را بیابم. ای کاش باز هم به خلــوتکده من می آمدی و تا طلوع سپیــده

 برایم قصه لیلی و مجنـــــون میخواندی ..