جمود لحظه ها ، سرخی گونه  از تب سرما ،.
زمستان شد!!!!!
میدانم باز هم شبهای طولانی و بیکران ِ دلتنگیها خسته ام میکند میدانم دوباره غروب که میشود با حس سقوط از بام تنهایی ویران میشوم .میدانم باز در اشک ِ حسرت دیروزها خواب میروم .برای من زمستان تنگترین نفس است   ولی انگار از زندگانی فقط زمستان است که یاد است . یاد ِ تو که سنگ صبور دقایق دلتنگیم میشوی . یاد ِ خواب زدگیهای زمستانی که با تو  آرام میگیرد.یاد پنجره ی نیمه باز و پچ پچ یخ بسته در فرسنگها فاصله . یاد ِ تو ! یاد ِ یک زمستان ِ سرد ، یاد ِ جمله های ساده ات . من به همین ساده گوییها انس گرفته ام .از افسانه ی آینده متنفرم . من به همین آسودگیها قانعم .
تو که باشی زمستون سردتر و قشنگتره. تو که باشی شب دیگه تاریک و وحشی نیست که چشمامو از ترس ببندم و خودمو از سایه ها قایم کنم .. وقتی هستی دو تا پنجره هست برای ِ تنها نبودن . وقتی هستی یکی هست که دلتنگیامو خط خطی کنه . یکی هست که با نوشته هاش جون بگیرم و سطر سطرشو حفظ کنم .همین میشه که  باز زمستون برام  یه دنیا خاطره میشه ، یه عمر شعر ِ نگفته ، یه احساس ِ بی دغدغه  که تو  اسمشو میذاری خیال !!
من این خیال رو  دوست دارم . باهاش زندگی میکنم و نفس میکشم  چون برام قشنگه . قشنگتر از همه ی اون حقیقتایی که تجربه کردم ! چه شیرین و چه تلخ هیچکدوم قشنگ نبود !  ترجیح میدم خیال و توهم باشه تا یه حقیقت مسخره که همیشه آزارم بده.