غروب که میشود دلم برای آنروزها تنگ است آنروزها که دل به کینه نمی سپردی ! همانروزها که معصومیت قلبت برایم تازگی داشت . تمام قدمهای تا تو رسیدن را که میشمردم ، نفس کشیدن در هوای تب کرده ی غربت آسوده میشد به توکه میرسیدم فقط نگاه بود و نگاه ! نگاهت ساده بود و هست اما دیگر در انتظار من نیست!! آنروزها که دلتنگیهایم قیمت داشت ، آنروزها که برای دیدنت بهانه فراوان بود تمام دلخوشیه من بود ... آنروزها گذشت ،،، زودتر از آنکه عبورش را در زیر پوست زمان احساس کنم و امروز ردپای خاطره هایی ، خاطرم را نقاشی کرده که گاهگاهی دلتنگشان میشوم کاش هنوز لحظه های باتو بودن مثل همانروزها مرموز بود اینروزها هیچ نشانی از آنروزها نیست!! م اشک دلتنگی |