عادت کرده ام ، به کابوس تنهایی خو گرفته ام ...انگار از کودکی چتر سیاهش را بر قامت لحظه هایم آویختـه و هر روزسایهء رنگ مرده خوشحالیم را با قار قار کلاغ تولدم خط میزند پنج شنبه ! و من چقدر با این واژه نا مانوسم تکرار و تکرار و تکرار
خوب فهمیده ام که همه تاریکیها ابدیست ،،، میخواهم امروز تنهاییم را با خلوت قلبم قسمت کنم میخواهـم پنج شنبه را به داوری ایام رفته بر باد زندگی ام بنشانم می دانم که در این بازی تکراری برنده نیستم ... خوب دانسته ام که زمانه نیرنگـهای توانایی در بازو دارد که در برابرش نه من و نه هیچ رستم دستانی ،دستِ قدرت ندارد . می خواهم از آن سپیدار برافراشتـه که کودکی بر شاخـه هایش آویزان بودم تکیه گاهی بسازم..بنشینم و به باران نامه بنویسم ،،. می خواهم باد را به نوازش گونه هایم میهمان کنم، میخواهم دلتنگیهای غروبم را که نا باورانه به انتظار آنچه خواستم و نیافتم با ستاره های آسمان شماره کنم ... امروز میخواهم تنهایی ام را زنده بگور کنم ... شاید این بار بـرنده این بازی تکراری من باشم ...
?اشک دلتنگی
|