اینباربهانه ی نگاشتن قصه ی رفتن است ...نگو سفرت بخیر ... بگو یادت بخیر

هجوم سایه ها رنگِ شادیم را مکدر میکند ، طلیعه ی روزهای امیدم را خط میزند . نمیخواهم بودنم را ذره ذره غم  پر کند میخواهم بروم تا نبینم که کسی می آید و وقت رفتن ردپایش را می شوید .میخواهم بروم تا با نوشتن ِ نگفته هایم احساس جان گرفته ای را تاراج نکنم .  بهار هم آمد بی آنکه منتظر گامهای بچه گانه اش باشم  دیگر قاب سیاه اینجا برایم لطف ِ زمستان ندارد تا ادراک دلتنگیم را آسان کند . دیگر این صفحه ی مات و ساکت که در اوج دلتنگی خط خطی اش کرده ام آینه ی دل نیست .نمیخواهم خام ِ دست نوشته هایم شوم چون افسانه همیشه باور نکردنی ست دل بستن به نگاه یک رهگذر تلاقی دلتنگی و عبوربود میخواهم فراموش کنم که به دلداگی دلباختم . این صفحه های مجازی چه زود پایبندمان میکند  باید رفت تا به تاریکی شفافیتشان  عادت نکرد . باید رفت تا باران ِ بی مهریها  کینه نتوزد . باید رفت تا انتهای دلتنگیها تمام شود . باید رفت ..

 

من در انحنای رگبرگ  یک رز آرمیده ام ، پستوی مایوس برگ ،زیرِ خط خشک خشخاش ،لابلای ماتی ِ نور ،گنگی ِ صدا ، من ، اینجا ، تنها ، در همسایگی ِ خار به سرخی ِ چشمهایم ایمان آوردم . شباهنگام بلور حادثه خواب دیدم و در طلوع خورشید شبنم ِ زهراگین مزمزه کردم .... قصه ی تدفین ابر را از زبان باران شنیدم که میگفت : عطش لبهایت به آتش میکشد قامت ِ سروها و افراها را . گور من اینجاست . زیر ِ خاک ِ تشویش. ازدحام .دروغ . گنــــــــــــاه .     

 

                                       ن   اشک دلتنگی

پنداشتم بهار رسیده است! شاید باران آمده است. نه! شاید تو بر مزارم فاتحه خوانده ای .  

بی تو باران هم نبارید بی تو حتی نوروز هم نیامد بی تو خورشید هم برای طلوع روزهای جمعه بی قراربود  توکه نباشی رنگ نمازم خلوص ندارد  تو که نباشی یاکریمها سراغت را از من میگیرند قاصدک غیبتت را بهانه می کند که پیغام نیاورد ، مانده ام به غنچه چه بگویم که برای شکفتن، عطرتورا میخواهد.تو که بیایی طوفان ِ دریا آرام میگیرد و اقاقی زنده میشود  تو که بیایی شیعه سربلند میکند و به آمدنت می بالد . تو که بیایی گلهای نرگس تازه تر و سجده ها سبزتر میشوند.تو که بیایی باران بهارنای باریدن میگیرد .  دیروز به امید آمدنت چهارده سلام به آل یس گفته ام اما نیامدی . و امروز در حسرت ِ دیروزهایی که در انتظارتو خلوت دلم را آبپاشی نکردم بغضی گلویم را تنگ میکند . یقین دارم که می آیی ، اما همیشه غروب جمعه ها اندوهم را افزون میکند،که ای کاش تا نفس در جانم است تلالو خورشید در روز ِ آمدنت را بر کالبد خود احساس کنم. میدانم سزاوار نیستم که باشم وبیایی ، دستهایم را گره و آیه ی صبرو والعصرمیخوانم .سخت است میلاد ِ مرگ را جشن گرفتن! ولی نذر کردم  اگرآمدی، دوباره متولد شوم .

 

                                                  ن   اشک دلتنگی

روزهاست که از پیچکِ احساسم بی اعتنا عبور کرده ام ٬ التماسش سوغاتٍ دلتنگیم میشد اگر می ایستادم و به عروج دستهایش خیـره می ماندم . رفتن گزیــــر بود و بی انتها ٬ نفس می کشم گرچه سرد و بی هوا . آری زنده ام چون از التفاتِ یاس ِاحســاس نا امیدم چون خورشید٬بر انجماد دقایقم نمی تابد و ماه مرا در خوشــه ی تاک ِهمسایه گم کرده است و تو ای کاش میدانستی:

هرگز گنجشکها آزارم نمیدهند جز آن لحظه که زمزمه هایت پشت آواز بهاریشان محو شود٬ هیچوقت از دیدار ِ رودخانه ها سیــــراب نمیشوم مگر هنگامی که نتوانم چهره ات را در زلالیشان تماشا کنم ِ ٬هیچگاه به ماهیها حسادت نمیکنم جز آن لحظه که آرام نگاهشان میکنی . هرگز حسرت ِ آمدنِ بهار را نمیخورم جز سپیده دمی که تو بی تابِ طراوت باشی.هیچگاه نوشتن از تو ملولم نخواهد کرد جز آن لحظه که واژه ها برایِ تصنیفِ مهربانیت کم بیاورند . هیچ می دانی نفسهایم به شماره می افتد وقتی اشکهایت را بر گونه جاری می بینم خاموش می مانم و لحظه های خاکستری ِخاطراتمان را مرور میکنم چشمهــایم را می بندم تا باز ستاره ای باشم در تاریکیِ شبهـای دلتنگیت . میهمان ِ ناخوانده نمی خواهی؟ 

                                                         تاشک دلتنگی

              

داستان از اونجایی شروع میشه که ژولیت از پشت ستونها رومئو رو میبینه که با کوزت بگو بخند داره بهمین دلیل رومئو رو به محکمه که زیادم دور نیست به صرف بغض و گریه و زهر چشم! دعوت میکنهرومئو هم با اوردن بهانه خودش رو معصوم جلوه داده و ادعای بیگناهی میکنه (ای بی انصاف!!!) اما باز هم دست از پا خطا کرده و دورو بر کوزت طی طریق میکنه و حرفای مربوط و نامربوط میزنه . ایندفعه ژولیت با جدیت خاص از رومئو میخواد ابداْ و تحت هیچ شرایطی با کوزت گفتمان انجام نده و از این عمل ناشایست جداْ خودداری کنه .. رومئو هم ضمن اظهار بی تقصیری تا اطلاع ثانوی اطاعت میکنه. ولی به محض دور دیدن چشم ژولی مهربون و وفاداربه خیال اینکه شهر در امن و امان است  بازم کوزت رو به حرف میگیره ولی از اونجاییکه خر رومئو از کره گی دم نداشت ایندفعه ژان وارژان اونها رو با تلسکوپ زیر نظر داره و اخبار ۸:۳۰ رو لحظه به لحظه مخابره میکنه .:..:. اینبار ژولی تاب و توان از کف داده وتصمیم نهایی رو میگیره و غیر مستقیم از رومئو خواستگاری میکنه ( رجوع شود به فیلم دختر ایرونی ) رومئو که زرنگتر از این حرفاست با ابراز عشق و علاقه فراوان و عنوان این جمله که بر دروازه قلبم نوشتم ورود ممنوع تو به همراه عشق آمدی و گفتی من بیسوادم از نداشتن شرایط ازدواج اظهار ندامت میکنه خلاصه ماجرا به بی وفایی رومئو و گریه زاریهای ژولیت ختم میشه ... و حالا کوزت بیچاره بدون اینکه بدونه چرا  باید جواب چراهایی رو به ژولی پس بده چون دیگه رومئو نیست که گردن کج کنه و خیال ژولی رو از این بابت که عاشقانه  دوستش داشته راحت کنه و با اظهار بیگناهی و معصومیت رومئو یقیناْ کوزت متهم ردیف اول این پرونده شناخته خواهد شد

نتیجه اخلاقی : دانشگاه پر است از خسرو وشیرین . وامق و عذرا . سامسون و دلیله . رومئو و ژولیت . ویس و رامین و هزاران هزار لیلی و مجنون . پس اگر میخواهیم مثل کوزت بیچاره دچار مشکل نشویم بهتر است حتی جواب سلام هیچکس را ندهیم  چون بعداْ باید جواب چرا و چگونه و چطور صدها نفر دیگر را هم بدهیم.

پی نوشت : تمامی حقوق نوشته های ادبی و بی ادبی این وبلاگ متعلق به نویسنده میباشد کپی برداری با ذکر منبع بلا مانع است