پــریشان گشت و نالان شد اسیر باد و بــــاران شد
دگر باره شبی دیــگر و جودم غــرق ماتم شـد
گریزان از شب و خــواب و هراس نیـمه شبــها شد
دلم گریان . تنم لرزان . نگاهم رو به مه رویان
خــــدایا این همه تشویش فرجامش چه خــواهد شد ؟
به خود گفتم که این خوابست بی معنا و بی پایه
ندانستم که این کابوس وحشتناک من تعبیر خواهد شد
یادت میاد روزی رو که برای رفتن ماه رو بهونه کردی ؟ گفتی شب نزدیکه باید رفت !!!هنوز رنگ نگات خواب چشامه وقتی به پرنده سیاه آسمون زل زدی و گفتی عاشق سفرم خوب میدونستی اگه دستامو رها کنی دلم به بزرگی آسمــون بارونی میشه ... گفتی وقت رفتن نمیخوام چشماتو ابری ببینم ... منم مثه بچه ها بغض کردم که گنــاه من نیست نم نم بارونه . خندیدی .. برای قایم کردن خیسی گونه هات خندیدی .
نمیدونستم اون روزا مثل باد می گذره و لخظه ای میرسه که فقط و فقط می تونم با مــداد رنگیای خیـالم یه خـاطره ی قدیمی رو نقاشی کنم و امروز ثانیه های سنگینی روی دقایقم نشسته که به اندازه همه ی لخظه های بودنم نبودنت رو گریه کردم ...
چه دردیه خدایا
نخواستن اما رفتن
برای اونکه سایه ست
همیشه رو سر من
کسیکه وقت رفتن
دوباره عاشقم کرد
به گوش مردمان این زمانه عشق فسانه ست
من بیچاره اما ساده بودم باورش کردم
برایم انتهای قصه از اغاز پیدا بود
که خواندن را شروع از صفحه های اخرش کردم
ورقهای جدا را بعد از آنکه دفترش کردم
میان شعله ای سوزاندم و خاکسترش کردم
تمام خاطراتم محو گردیدند در آتش
به جز این شعر حیفم آمد از برش کردم
خزان خود شدم تا اینکه ایمن باشم از پاییز
گل احساس خود را با قساوت پرپرش کردم
مردد بود جانم از گلو بیرون رود یا نه؟
طناب دار را با دست خود محکمترش کردم
از گربه خانگیمان متنفرم همیشه خودش را پشت چیزی قایم میکند
تا با صدای پرخاش بی دلیلش افکارم را چنگ بزند ...
رسیدن مثل تکرارهای بی مورد خسته ام میکند کاش بتوانم که بروم
کویر را بیشتر می پسندم کویری که انتهــایش را هیچ بلدی بلد نباشد
کویـــری که انتظار چشمـــانش را کور و تنش را غبار گردباد پوشانیده
باشد ...
شاید سفر بی مقصد ندانستن خواسته هایم را پاسخ گوید.....
آن گربه مرموز را هم با خود میبرم به چشمهــای مزخرف طلایی اش
معتاد شده ام...
عادت کرده ام ، به کابوس تنهایی خو گرفته ام ...انگار از کودکی چتر سیاهش را بر قامت لحظه هایم آویختـه و هر روزسایهء رنگ مرده خوشحالیم را با قار قار کلاغ تولدم خط میزند پنج شنبه ! و من چقدر با این واژه نا مانوسم تکرار و تکرار و تکرار
خوب فهمیده ام که همه تاریکیها ابدیست ،،، میخواهم امروز تنهاییم را با خلوت قلبم قسمت کنم میخواهـم پنج شنبه را به داوری ایام رفته بر باد زندگی ام بنشانم می دانم که در این بازی تکراری برنده نیستم ... خوب دانسته ام که زمانه نیرنگـهای توانایی در بازو دارد که در برابرش نه من و نه هیچ رستم دستانی ،دستِ قدرت ندارد . می خواهم از آن سپیدار برافراشتـه که کودکی بر شاخـه هایش آویزان بودم تکیه گاهی بسازم..بنشینم و به باران نامه بنویسم ،،. می خواهم باد را به نوازش گونه هایم میهمان کنم، میخواهم دلتنگیهای غروبم را که نا باورانه به انتظار آنچه خواستم و نیافتم با ستاره های آسمان شماره کنم ... امروز میخواهم تنهایی ام را زنده بگور کنم ... شاید این بار بـرنده این بازی تکراری من باشم ...