خـــــــدایا :

شاید تنها تو بدانی که اینجا ماوای دلتنگی من است

اینجا سطرهای نا شناخته ای دارد که تنها تو میفهمی شان  

 

نکند فراموشم کرده ای که باز  در هاله ی دلتنگی ها غوطه میخورم

 

خدایا

موج دلتنگیها طوفان دلخوشیهایم شده ...

ناصبوری ام را لغزش به حساب نیاور ...

دنیا رفیق مزاحم است ... کودکی ام را پس نمیدهد

 

خــــدایا :

آمده ام سوالهای بچه گانه ام را صادقانه بپرسم :

میدانم تو مثل همیشه سکوت میکنی .من حتی  به الهام سکوتت هم تازه میشوم ...

 

خـــدایا :

میخواهم برایم بگویی چرا خوابِ شبهای دلتنگیم تعبیر نمی شود؟

چرا هفت فصل عاشقی بهار ندارد ؟

چرا دیگر استجابت دعاهایم تمام شده ؟

میخواهم بدانم ! زمانه که  مرا به بازی گرفته به بهشت میرود یا جهنم ؟

 

خدایا :

میگویند مومن به درگاهت نماز می آورد  ...

 

بندگی و ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام  ... می پذیری ام ؟

 

                                                                                 

                                                  ن  .اشک دلتنگی

     

 

 

سر بر سجاده ی عشق میگذارم  تا همه ی عشقهای مجازی را زنده بگور کنم ...

 

هنوز حرفات تو گوشمه ؟  گفتی : بیرحم ترین آدمی هستم که تا حالا دیدی... می گفتی تا حالا به هیشکی التماس نکرده بودم ...میگفتی که من غرورت رو شکستم ... شاید فقط برای اینکه بهت ثابت کنم اشتباه میکنی دوباره از نو شروع کردم ...برگشتم تا نگی هیچی از مهر و محبت نمی فهمم .. شایدم حس کردم یه روزی باید جواب این بی رحمی هایی که تو میگی رو پس بدم ..و این عجیب  منو میترسوند ...برگشتم تا شاید یه روزی خودت عزم رفتن کنی ...

 

وقتی اومدی ...

حس کردم تنهایی

شاید قلب من برایِ تنهایی  تو زیادی کوچیک بود ...

کاش همون روز که فهمیدی می رفتی یا میرفتم ...

نمیخواستم به بودنت عادت کنم ...که حالا مجبور باشم ثانیه هایی رو پشت سر بذارم که حتی با گریه هم آروم نشم ... 

آدما همیشه برای کارهایی که انجام میدن دلیلی ندارن . ولی تنها دلیل من برای زندگی...........

نه ، بهتره که هیچی نگم ... شاید خودت بدونی بدون ِ بهانه هم میشه زنده بود ، میشه نفس کشید ... میشه امید داشت حتی بدون دلیل ! این دفعه وقت رفتن  اسممو صدا نکن ... حتی نمیخوام یک لحظه مکث کنم ...دیگه حس موندن ندارم ... 

 

برای ِمن گذشتن از کسی که دوسش دارم کار آسونی نیست ...ولی فکر میکنم بعضیا بیشتر از من بهت عادت کردن و وابسته شدن ...

تصمیم گرفتم

دیگه هیچوقت به داشتن هام عادت نکنم که نداشتن شون  اذیتم کنه ...

 

میتونم همه ی حرفای قشنگی رو که زدی فراموش کنم ... میتونم همه ی روزهایی که منتظرت بودم رو فراموش کنم ... میتونم همون آدم سابق بشم درست مثه سنگ ... سخته ولی غیر ممکن نیست ... میدونم که میتونم ... تا نیمه ی  راهو رفتم ... فقط دیگه بر نگرد اینجا  ... برگشتنت فقط راه منو طولانی تر میکنه ...از من نخواه که دوباره با تو بودن رو تجربه کنم نمیخوام مرور ِ خاطره ها عذابم بده ...

 تکرار ِ کردار نا مهربانت را مجازات نمی کنم . قصه های یکی بود یکی نبودت را از بر می کنم ... همون که یکی بود یکی نبود یکی رفته بود ، یکی مونده بود و گریه کرده بود ....

                

                      

                         واسه ی همیشه امروز دور اسمت خط کشیدم

                            با همه بدی و خوبی دیگه از تو دل بریدم

                         

 

 

پی نوشت : ممنون از نویسنده وبلاگ « عشق واقعی » که همیشه نوشته های نه چندان جالب منو میخونه و نظرهای مفید خودش رو برام میذاره از صمیم قلب آرزو می کنم که به هر چی و هر کی که دوست داره برسه ...

 

پی نوشت : همه ی این حرفا رو گفتم که نگی نگفتم