-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1385 16:56
سر بر سجاده ی عشق میگذارم تا همه ی عشقهای مجازی را زنده بگور کنم ... هنوز حرفات تو گوشمه ؟ گفتی : بیرحم ترین آدمی هستم که تا حالا دیدی... می گفتی تا حالا به هیشکی التماس نکرده بودم ...میگفتی که من غرورت رو شکستم ... شاید فقط برای اینکه بهت ثابت کنم اشتباه میکنی دوباره از نو شروع کردم ...برگشتم تا نگی هیچی از مهر و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1385 17:50
بعد از یک ماه تعطیلات این هفته رفتم کارخونه ... خیلی سخته مجبور باشی ساعت 5:45 بیدار شی بری جایی که زیاد برات جالب نیست .کلی هم حرف چرت و پرت بشنوی ..بعدشم اسمشو بذارن روابط عمومی !! یارو هر چی عقده ی روانی و اجتماعی داره به اسم - روابط عمومی – توجیه کنه ... از بد روزگار هم پارتنر ِ من افتاده تو دام عاشقی و چون ذهنش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 10:27
میگن : وقتی از هم دورین یه روزی از هم سیر میشین چون نه میتونین زیاد باهم حرف بزنین و نه همدیگه رو زیاد ببینین ... وقتی بعد از چند وقت نیومد که دوباره ببیندت بهتره قبول کنی با یکی دیگه .... ..هیچ آدم عاقلی باورش نمیشه که تو از ین بابت خوشحال بشی ..اگه هزار دفعه هم بگی تنها آرزوم اینه که کسی پیدا بشه که همیشه کنارش باشه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1385 08:23
نوشته هایم جان میگیرند وقتی دلتنگیم را می فهمی ... مرگ رنگ میکنم هر روز وشب تا رنگ مرگ را ببینم ... رسوخ دلتنگیهایم را نقاشی کرده ام نگاه کن! این همان رود گل آلود ،،،، تو یک روز گفتی گاهگاهی به خوابت آمده این هم آن گیاه کویری ،،، دلت برایش تنگ شده بود مگر نه ؟ تصویر آن پیرمرد را هم نوشته ام !... همان که گفتی روزها می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1384 20:53
اینباربهانه ی نگاشتن قصه ی رفتن است ...نگو سفرت بخیر ... بگو یادت بخیر هجوم سایه ها رنگِ شادیم را مکدر میکند ، طلیعه ی روزهای امیدم را خط میزند . نمیخواهم بودنم را ذره ذره غم پر کند میخواهم بروم تا نبینم که کسی می آید و وقت رفتن ردپایش را می شوید .میخواهم بروم تا با نوشتن ِ نگفته هایم احساس جان گرفته ای را تاراج نکنم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اسفندماه سال 1384 17:48
پنداشتم بهار رسیده است! شاید باران آمده است. نه! شاید تو بر مزارم فاتحه خوانده ای . بی تو باران هم نبارید بی تو حتی نوروز هم نیامد بی تو خورشید هم برای طلوع روزهای جمعه بی قراربود توکه نباشی رنگ نمازم خلوص ندارد تو که نباشی یاکریمها سراغت را از من میگیرند قاصدک غیبتت را بهانه می کند که پیغام نیاورد ، مانده ام به غنچه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1384 09:07
روزهاست که از پیچکِ احساسم بی اعتنا عبور کرده ام ٬ التماسش سوغاتٍ دلتنگیم میشد اگر می ایستادم و به عروج دستهایش خیـره می ماندم . رفتن گزیــــر بود و بی انتها ٬ نفس می کشم گرچه سرد و بی هوا . آری زنده ام چون از التفاتِ یاس ِاحســاس نا امیدم چون خورشید٬بر انجماد دقایقم نمی تابد و ماه مرا در خوشــه ی تاک ِهمسایه گم کرده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1384 18:17
داستان از اونجایی شروع میشه که ژولیت از پشت ستونها رومئو رو میبینه که با کوزت بگو بخند داره بهمین دلیل رومئو رو به محکمه که زیادم دور نیست به صرف بغض و گریه و زهر چشم! دعوت میکنه رومئو هم با اوردن بهانه خودش رو معصوم جلوه داده و ادعای بیگناهی میکنه (ای بی انصاف!!! ) اما باز هم دست از پا خطا کرده و دورو بر کوزت طی طریق...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 19:00
گفته بودم که شبی بر سنگفرش قلبت دست نوشته هایم را کتیبه می کنم صبح شد سپیده سر زده است و من بی رمق از راهی که تا نیمه پیموده ام بر اوج صخره های ناشناخته ی قلبت می نشـــــینم و خاطـــــــــره ها را پس می زنم ..........به یـــــاد می آورم بارها برایت نوشتــه ام < من ٬ و دلتنگ ٬واین شیشه ی خیس . می نویسم وفضا . می...
-
السلام علیک
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 22:34
نوشتن از حسین قلبی پاک میخواهد و قلمی شیوا . و مرا نه قلبی بیگناه را زینت است و نه قلمم را رسایی در کلام . نوشتن خاصِِّ زمینیان است و بزرگ مردان آسمانی را لایق نیست . تنها در این ایام خاکستری که غم بر شانه های آفتاب سنگین است نسیم را به رساندن سلام خالصانه ام قسم داده ام . گناهکاریم را همین دلخوشی بس.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1384 10:16
چر ا دیگه از اون خوابای خرگوشی خبری نیست چرا هر چی مور و ملخ هست باید بیاد به خوابم ؟ صد مرتبه که نه هزاااار مرتبه خرگوش رو به سوسک و مارمولک ترجیح میدم ، همینکه روزا قیافه ناز و شیکشون رو می بینم کافی نیست که وقت خواب هم دست بردار نیستن ! از سگ و گربه گرفته تا خرخاکی و مورچه خوار و وزغ هر شب نقش اول خواب منن . یا...
-
به یاد ماندنی
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 16:21
چشمهای اضطرابت را نظاره کردم آنگاه که در سرداب گور بر جنازه ام آیه ی عشق تلقین کردی آرام و دوست داشتنی بود پلک زدنهای خیس و بارانی ات . خواب دیدم باران می اید تعبیر اشک چشمهای ابری تو بود . همیشه باران پیک طرا وت است افسوس که نگاه من کویری بود . بدان که دیر گاهیست ختم احساسم را در رخنه های قلبم جشن گرفته ام . تکرار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 21:09
کجای کتاب خدا نوشته ......... اصلاً هیچی بی خیال ، باورکن خیلی دنبال اونجایی که گفتی گشتم ولی آخر پیداش نکردم نمیدونم اینجایی که گفتی کجاس ؟ آخه نرفتم تا حالا ! حتماً میگی من سر به هوام که نتونستم پیداش کنم نخیر، جنابعالی درست آدرس ندادی فقط گفتی برو به درک برو بمیر اول فکر کردم منظورت همون انتهای جنگل قائمه(قبرستون)...
-
تــولدت مبـــــــــــــارک
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 12:37
چون چاره نیست بهانه را باور میکنم که دلخوشی ، همان برگه های سیاه وسفید تقویم است. آب ، آینه کردن و دل سپردن به آواز قناری همان هذیان گفتن از تب خاطرات که : " این نیز بگذرد " همان رکوع و سجود باران شاید هم خواب آشفته ی ظهر تابستان و گاه دلخوشی همان مهربانی ، جاودانه ملودی زیستن است... صمیمی ترین دوست عزیزم : تولدت رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 دیماه سال 1384 09:03
معمولاْآدمهای گرسنه زود از زندگی سیر میشوند بارها پوچی ام راگریسته و بلور واژه هایم را اشک ریخته ام... هوا بس ناجوانمردانه سرداست وعجیب است نامردمی ما آدمیانی که از هول سرما جامه افزون کرده ایم اما در مقابل گامهای برهنه کودکی خیابان خواب درنگ تجربه نمی کنیم و چون مجال ایستادن میرسدبربهای قناعت چانه می زنیم .سنگین است...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 دیماه سال 1384 09:59
خدایا باز هم آمده ام تا سنگ صبور دقایق دلتنگیم باشی من به سکوت اهورایی ات انس گرفته ام خدایا آمده ام تا بگویم چگونه هجوم سرمای زمستانت یخهای قلبم را ذوب میکند ! آمده ام برایت بگویم این روزها کسی در خلوت احساسم گام بر میدارد که به زمزمه های عاشقانه دل بسته ام کرده و هر روز به امید شنیدن ترانه هایش حصار دل میشکافم تا...
-
هــــــــــــــــان!!!!
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 17:50
ساعت ۹:۲۵ رفتیم کارخونه نساجی . پراکنده نشین بد آموزی داره ای وای انگاری ۲ کیلو چاقتر شدم . یعنی چی اونوقت؟ سایت غیر علمی = کمیته انضباطی=حراست(نگهبانی!)= اخرااااج سر کلاس خواب کیو می بینی؟ اه باز این پسره نطقش باز شد ! چشمت کور !تو بحث کلاس شرکت کن تا نگن عاشقی تو کتابخونه منثظر کی نشستی؟ خیال کردی خرم فیزیک هالیدی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1384 13:19
نگاه کن! این منم .ببین چه سرسبز به شاخه های عــریان حقیقت آویزان شده ام ٬می دانم تو مثل همان روزها به افکار تازه متولد شده ام می خندی . هیچ میدانی امروز دلم بیشتر از آنچه که فکرش را بکنی به تبسم محتاج است . کاش آن لحظه که ناب ترین احساس را با پاکترین کلمات آمیختی اینک بود همان که تا اوج آسمـــان پروازم داد و تو سرخی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 21:18
امروز هم دلم میخواهد بنویسم ! چه تصمیم مضحکی ! وقتی همه حرفهایم را گفته ام وقتی جز بغض هیچ در گلو ندارم. پس میخواهم از چه بنویسم ؟امروز هم دلم هوای مرده ی زمستان را میخواهد دوباره پشت صفحه مانیتور نشسته ام که با انتخاب فولدرهایش تـــرانه های تکراری بشنوم و یاد پوچی گذشته را در لابلای خطوط میکروسافت وُرد زنده کنم .....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 19:06
شبی در خواب میدیدم که چشمانم هراسان شد پــریشان گشت و نالان شد اسیر باد و بــــاران شد دگر باره شبی دیــگر و جودم غــرق ماتم شـد گریزان از شب و خــواب و هراس نیـمه شبــها شد دلم گریان . تنم لرزان . نگاهم رو به مه رویان خــــدایا این همه تشویش فرجامش چه خــواهد شد ؟ به خود گفتم که این خوابست بی معنا و بی پایه ندانستم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1384 18:18
یادت میاد روزی رو که برای رفتن ماه رو بهونه کردی ؟ گفتی شب نزدیکه باید رفت !!! هنوز رنگ نگات خواب چشامه وقتی به پرنده سیاه آسمون زل زدی و گفتی عاشق سفرم خوب میدونستی اگه دستامو رها کنی دلم به بزرگی آسمــون بارونی میشه ... گفتی وقت رفتن نمیخوام چشماتو ابری ببینم ... منم مثه بچه ها بغض کردم که گنــاه من نیست نم نم...
-
....
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1384 10:07
به گوش مردمان این زمانه عشق فسانه ست من بیچاره اما ساده بودم باورش کردم برایم انتهای قصه از اغاز پیدا بود که خواندن را شروع از صفحه های اخرش کردم ورقهای جدا را بعد از آنکه دفترش کردم میان شعله ای سوزاندم و خاکسترش کردم تمام خاطراتم محو گردیدند در آتش به جز این شعر حیفم آمد از برش کردم خزان خود شدم تا اینکه ایمن باشم...
-
آرزوهای بزرگ!!
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1384 08:18
از گربه خانگیمان متنفرم همیشه خودش را پشت چیزی قایم میکند تا با صدای پرخاش بی دلیلش افکارم را چنگ بزند ... رسیدن مثل تکرارهای بی مورد خسته ام میکند کاش بتوانم که بروم کویر را بیشتر می پسندم کویری که انتهــایش را هیچ بلدی بلد نباشد کویـــری که انتظار چشمـــانش را کور و تنش را غبار گردباد پوشانیده باشد ... شاید سفر بی...
-
نامه به باران
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1384 17:53
عادت کرده ام ، به کابوس تنهایی خو گرفته ام ...انگار از کودکی چتر سیاهش را بر قامت لحظه هایم آویختـه و هر روزسایهء رنگ مرده خوشحالیم را با قار قار کلاغ تولدم خط میزند پنج شنبه ! و من چقدر با این واژه نا مانوسم تکرار و تکرار و تکرار خوب فهمیده ام که همه تاریکیها ابدیست ،،، میخواهم امروز تنهاییم را با خلوت قلبم قسمت کنم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذرماه سال 1384 17:41
لحظه لحظه های داستان یک خواب قدیمی را پشت پلکهـایم کاویده ام خوابی که با سکوت نفس گیر تو شکست ... من ماندم و خـــاطره های دوست داشتنی برگه های تقویمی که عطـر یاد تو در لابلای کاغذهایش مرا بی تــــاب می کند ، من به پاس دری ــ ایی بودن نگاهت نامش را عشـق کاغـــذی گذارده ام ، و هر روز به هـوای تــرانه های نـابی که زمزمه...
-
راز و نیـــــاز
جمعه 11 آذرماه سال 1384 17:33
خــــــدایا ! اکنــــون من مــانده ام و تکرارحرفـــهای نگفته ای که میــدانی یاریم کن بازتـوان سخـن درزبـان بیـــــایم تاهرآنچه که تسلی ام میبخشد ساده بگویم خـــدایا ! درغروب پاییز رنگ پریده ات ، باز هم دلم تنگ است از سکوت بی انجام و فرجام دلم گرفته کاش در این زردی مرا به ضیافت سیاهی میبردی من به ظلمت چشمهــــای شب...
-
انتظار
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1384 15:04
بخوان موسیقی بلند شب را که از پسِ دیـوار بی کسی ، کسی آرام و بی صدا به انتظارطنین صدایت ثانیه پس می زند تا زخم خط خطی سرانگشت زمــان را از خاطر ببرد . بگو از کــدامین دست حامی مثنوی گفته ای که غزل زندگی را تنهــا در کوچه های غریب عشقت زمزمـه می کند ، با کدامین نگاه دلـواپسی را از چشمان معصـومش گرفته ای که جز برای...